تجربه نزديك به مرگ كه براي برخي افراد در وضع كما پيش ميآيد، تجربهاي منحصربهفرد و چالشبرانگيز است. يكي از مشهورترين و جديدترين اين تجربهها براي استاد رشته مغز و اعصاب دانشگاه هاروارد است كه در مجله نيوزويك بيان شده است.دكتر ابان الكساندر در شماره هشتم اكتبر 2012 مجله نيوزويك مينويسد: به عنوان يك جراح اعصاب، به پديده تجربههاي نزديك به مرگ باور نداشتم. در خانوادهاي علمي بزرگ شدم؛ پسر يك جراح اعصاب. راه پدرم را ادامه دادم و جراح اعصاب شدم، در دانشكده پزشكي هاروارد و ديگر دانشگاهها تدريس ميكنم. درك ميكنم هنگامي كه آدمها به مرگ خود نزديك ميشوند، براي مغزشان چه رخ ميدهد و همواره باور داشتم كه توضيح علمي خوبي براي سفرهاي ماوراي اين جهاني و بيرون از بدن وجود دارد كه آنهايي كه از دست مرگ گريختند توصيف ميكردند. اين توضيح به طور خلاصه به اين صورت است كه مغز ساز و كاري فوقالعاده پيچيده و شكننده دارد. اگر ميزان اكسيژني را كه دريافت ميكند به ميزان اندكي كاهش دهيد، بلافاصله واكنش نشان خواهد داد. بنابراين چندان شگفتآور نيست آنهايي كه آسيبهاي شديد مغزي را پشت سر گذاشته بودند از تجربههاي بيهوشي و كماي خود با داستانهايي عجيب و غريب باز ميگشتند اما اين به آن معنا نبود كه آنها به مكاني واقعي سفر كرده بودهاند.پاييز سال 2008، پس از هفتروز بيهوشي كه در آن بخش انساني مغز من - يعني قشر تازه مخ (نيوكورتكس) - غيرفعال شده بود، چيزي آنچنان ژرف را تجربه كردم كه من را قانع كرد به آگاهي پس از مرگ باور داشته باشم.ميدانم اين گفتههاي من براي شكاكان چگونه به نظر ميرسد، بنابراين داستان خود را با منطق و زبان آن دانشمندي كه هستم بيان ميدارم.چهار سال پيش در يك صبح زود، با سردردي فوقالعاده شديد از خواب بيدار شدم. در عرض چند ساعت، تمام قشر مخ من ـ بخشي از مغز كه انديشهها و احساسات را كنترل ميكند و در اصل انسانبودن ما را تشكيل ميدهد ـ از كار افتاد. پزشكان بيمارستان جنرال لينچبرگ در ويرجينيا_ بيمارستاني كه بهعنوان يك جراح اعصاب در آن كار ميكردم_ تشخيص دادند يك گونه بسيار نادر از باكتري مننژيت را گرفتهام كه بيشتر به نوزادان حمله ميكند. باكتري اي كولاي به مايع مغز ـ نخاعي من رخنه كرده و مغز مرا ميخورد.در آن بامداد، هنگامي كه به اتاق اورژانس وارد شدم، شانس بقاي من بسيار اندك بود. آن شانس كوچك من هم به زودي تقريبا از ميان رفت. هفت روز در يك بيهوشي(كماي) عميق بودم، بدنم واكنشي نشان نميداد و عملكردهاي مغزم از مدار خارج شده بود.ولي در صبح هفتمين روز در بيمارستان، در حالي كه پزشكان سبك و سنگين ميكردند آيا درمان را متوقف سازند يا نه، به ناگاه چشمانم گشوده شد. هيچ تبيين علمي براي اين واقعيت وجود نداشت؛ زيرا بدنم در كما قرار داشت، اما مغزم و هوشياريام زنده بودند و خوب كار ميكردند. در حاليكه نورونهاي قشر مخم تحتتأثير بيفعاليتي كه توسط باكتري حملهكننده قرار داشتند، هوشياري من سفر كرد به بعد بزرگتر ديگري از جهان: بعدي كه من هرگز تصور نميكردم وجود داشته باشد و قبل از كما قطعا با خونسردي اعلام ميكردم امكانپذير نيست.اما اين بعد در يك زمينه ناهموار هماني بود كه توسط افراد بيشماري در جهان به عنوان تجربه نزديك به مرگ و ديگر حالتهاي عرفاني توصيف ميشود. اين تجربه وجود داشت و آنچه من ديدم و اطلاع يافتم اين بود كه من در يك جهان ديگر هستم: جهاني كه بسيار دورتر از مغز و بدنمان است و مرگ پايان هوشياري نيست، بلكه بخشي است از يك سفر پهناور.من نخستين فردي نيستم شواهدي را كشف كردهام كه هوشياري فراتر از بدن و جسم است. بهطور خلاصه، نگاه اجمالي شگفتانگيز به اين قلمرو به اندازه تاريخ بشر است.
.: Weblog Themes By Pichak :.